hamsaz

هنر,احساس,شعر,موسیقی,زبان,متن.جهانی به جنس انسانیت.


بنی آدم

معلم نام دانش آموزی را صدا زد ، دانش آموز از جا بلند شد و طبق رسم همیشگی  پای تخته ایستاد.

معلم گفت "شعر بنی آدم را بخوان"

دانش آموز شروع کرد:

بنی آدم اعضای یک دیگرند          که در آفرینش  ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار        دگر عضو ها را نماند قرار

به اینجا که رسید دانش آموز دیگر نتوانست ادامه شعر را بخواند، مکثی کرد و چشمش را به زمین دوخت  و با نگرانی ساکت ماند
طوری که کاملا مشخص بود، ادامه ی شعر را از بر نکرده.

معلم نگاهی به دانش آموز  و گفت  :یعنی چه؟ این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟

دانش آموز که خاموش مانده بود دوباره لب به سخن گشود، گویی سد مقاومتش در هم شکست و سفره دل را پیش معلم اینگونه باز کرد:

"آخه مشكل داشتم ،مادرم مريضه و گوشه ي خانه افتاده ،پدرم سخت كار ميكنه اما مخارج درمان بالاست، من بايد كارهاي خانه را انجام بدهم

و هواي خواهر برادرهايم را هم داشته باشم "

معلم گفت :ببخشید فقط همین؟!مشکل داری که داری ،باید شعر را حفظ می کردی،مشکلات تو به من ربطی نداره!

در این لحظه یکی از دانش آموزان گفت:

تو کز محنت دیگران بی غمی       نشاید که نامت نهند آدمی

نويسنده: یونس | تاريخ: برچسب:معلم,سعدی,بنی آدم,داستان کوتاه ,آفرینش,درد,, | موضوع: <-PostCategory-> |

به رنگ آسمان

 

سرد،تنها،بی کس،آشفته،بی قرار،بی خواب،پر درد،در دل آتشی که خاموشی ندارد و سیاهی که پایان نمی پذیرد.سکوتی ابدی در فریاد به آسمان برخاسته،به جیغ به ضجه رسیده.

همه هاله ای کوچک از درون من .به ظاهر جوانی شاداب و در باطن پیرِ فرتوتِ در هم شکسته.

واژگان ِکی توانسته اند به تنهایی ژرفای احساسات را در یابند؟چه رسد که قطره ای از اقیانوس پر تلاطم آن را به تصویر کِشند.

موسیقی در کنار (واژگان) با آن همه عظمتش عذر تقصیر آورده به عجز خود اعتراف می کند،تا سر انجام از ژرفای وجودم از روحم در آن دمیدم تا نگاره ای بنگارد با مرکب ازل تا جاودان بماند تا ابد.

نمی دانم،نمی دانم اگر قلم نبود تا رگبار احساسم را بر آن جاری و اگر ساز نبود تا خروش فریادم را نمایان سازم چه می شد؟!

هزاران هزار تکه شده روح خسته ام و این چه دردیست که پایانی ندارد.

در میان جمع . همیشه تنها بودن. این نهایت درد است،به جز پُر دردان انگشت شماری دوست واقعی ندارم.مردم، همه در اطراف من اما گویی به زبان دیگری سخن می گویم که آن را نمی فهمند.

من دردی را که دیدن ،شناختن،هستی و حقیقت را به من بنماید را با آغوش باز می پذیرم چرا که رنگ من آسمان است در شب تار تا جلوه کند ستارگان را سیاهی آن و روشن سازد کوره راهی را به نور مهتاب.

دردی را که هزار بار من را کُشته و زنده کند ،روح در هم شکسته ام را بی افسارتر ،نفس بریده ام را سردتر،چشم پر اشکم را خونین تر و صدای فریادم را بلندتر کند،بسی بهتر از آرامشی است که چون حیوانی مرا به نفهمی وا دارد و خوشحالی که من را از خود بی خبر سازد.

در میان دیگران به ظاهر خنده به لب دارم گویی که از من بی غم تر و آسوده تر نیست.شاید از وجودم مجلسی گرم و خنده بر لبان حاضرین جاری شود امامن هاله ایم از نهایت انزوا که جز قلمش و کاغذ عریانی که بر آن جمله ای بنویسد و برای خویش بخواند کسی را ندارد.نمی دانم شاید خدا هم مرا فراموش کرده یا آنقدر پر مشغله است که به این موجود خاکی اعتنایی ندارد.(شاید هم به حدی افکارم را نا پخته می داند که به آن لبخند می زند همان گونه که خود به برخی از تصورات پیشینم می نگرم.)

به امید آن که در کابوس امشب کور سویی از اراده و باریکه ای از حقیقت را در یابم.

 

نويسنده: یونس | تاريخ: برچسب:سرد,کس,جوان,وسیقی,هر,قلم,هستی,آغوش,روح,خسته,آسمان,ستاره,شاداب,جوان,درد,بی افسار,بی خبر,زنده,کشته,کابوس,شب,حقیقت,امید,روح,کاغذ,عریان,لبخند,خدا,مجلس,هزار,انگشت,, | موضوع: <-PostCategory-> |

تلنگری به من

اگر فکر می کنید از شما بیچاره تر وجود نداره و شما تنها دردمند دنیا هستید.اگر آنقدر زندگی شما را در گیر کرده که از بزرگترین آزروهاتون گذشتید و اگر فکر می کنید نیاز به یه تلنگر دارید که شما دوباره به حیات برگردونه این تصاویر را نگاه کنید و دوباره به خودتون فکــــــــــر کنید.

 

 (این بخش به افرادی که به  صحنه های ناراحت کننده عادت ندارند پیشنهاد نمی شود)

 

 

 

 ادامه مطلب را بخوانید.

 

 

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: یونس | تاريخ: برچسب:تلنگر,انسان,شیرینی,خوشحالی,درد,اراده,خواستن,هند,افریقا,معلول, | موضوع: <-PostCategory-> |