معلم نام دانش آموزی را صدا زد ، دانش آموز از جا بلند شد و طبق رسم همیشگی پای تخته ایستاد.
معلم گفت "شعر بنی آدم را بخوان"
دانش آموز شروع کرد:
بنی آدم اعضای یک دیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار
به اینجا که رسید دانش آموز دیگر نتوانست ادامه شعر را بخواند، مکثی کرد و چشمش را به زمین دوخت و با نگرانی ساکت ماند
طوری که کاملا مشخص بود، ادامه ی شعر را از بر نکرده.
معلم نگاهی به دانش آموز و گفت :یعنی چه؟ این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟
دانش آموز که خاموش مانده بود دوباره لب به سخن گشود، گویی سد مقاومتش در هم شکست و سفره دل را پیش معلم اینگونه باز کرد:
"آخه مشكل داشتم ،مادرم مريضه و گوشه ي خانه افتاده ،پدرم سخت كار ميكنه اما مخارج درمان بالاست، من بايد كارهاي خانه را انجام بدهم
و هواي خواهر برادرهايم را هم داشته باشم "
معلم گفت :ببخشید فقط همین؟!مشکل داری که داری ،باید شعر را حفظ می کردی،مشکلات تو به من ربطی نداره!
در این لحظه یکی از دانش آموزان گفت:
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
|